بیشتر این شرح و تفسیرها در زمینه نسخهشناسی و آمار و ارقام ادبی میچرخید و با اعماق اندیشه و ابعاد گونه گون معانی شعر حافظ هیچ آشنایی نداشت. از این رو شریعتی در یک تعبیر گزنده و نیشدار ارزش کار این شیوه از حافظ شناسی را چنین گزارش میکند:
«اینها میدانند که چند هزار نسخه مثلاً از دیوان حافظ یا شاهنامه یا مثنوی در دنیا وجود دارد. هر کدامش هم کجا هست. وزن هر نسخه یا طول و عرضش چقدر است! ـ اینها دانش است ـ و میدانند در هر نسخهای فلان غزل با چه تغییراتی نسبت به نسخ دیگر ثبت شده، و میدانند که تمام اشخاص که در دیوان حافظ مثلاً اسمشان آمده و به صورت ممدوح حافظ بودهاند، اینها هر کدام چه کسانی بودهاند، چگونه زندگی میکردهاند، چه عصری داشتهاند، چه وضعی داشتهاند، و حتی مثلاً طول سبیل فلان ممدوح حافظ چند میلیمتر بوده است! این خصوصیات که حافظ به آیات و یا روایات و جریانات تاریخی میکند، آن روایات کدام است و اشارات تاریخی کدام است! اما حافظ را به هیچ وجه نمیشناسند، یک غزل او را نمیتوانند بفهمند، یک لطف بیان، یک ظرافت احساس حافظ را نمیتوانند حس کنند. حافظ شناختن یک چیز دیگری است. اصلاً این حافظ دانها تناسب روحی و فکری با تیپی مثل حافظ ندارند، و اگر حافظ در قرن اینها میبود و یا اینها در زمان حافظ میبودند، حافظ توی یک محله حاضر نبود با اینها زندگی کند! بنابراین حافظ شناختن غیر از داشتن اطلاعات عمیق و دقیق درباره حافظ است.»1 در کنار این سنت حافظشناسی سطحی و خشک، که غالباً به انگیزه تبلیغ و ترویج شعر حافظ صورت میگرفت، نوع دیگری از برخورد با شعر حافظ وجود داشت که به دلیل ناآشنایی با جایگاه و اهمیت فرهنگ بومی و نادیده گرفتن اوضاع تاریخی ـ سیاسی زمانه خود، به ستیز با ادبیات سنتی و انکار و تحقیر آن، و از جمله شعر حافظ دست یازیده بود، و آن تعبیر و تلقی احمد کسروی و پیروان آیین او از شعر و اندیشه حافظ بود، و از قضا آشنایی با دیدگاه و داوری شریعتی در این موضوع نیز بسیار ضرورت دارد.
«یک مدتی هم، گرفتار مسئلهای شده بودیم به نام «کتاب سوزان». عدهای میگفتند که تمام بدبختیها، نه مال مغول است، نه فئودالیسم است، نه مال استعمار خارجی است و نه انحطاط داخلی، بلکه فقط مربوط به یک چیز است و آن هم طرز توصیف حافظ از معشوقهاش! زیرا که جامعه را به لاابالیگری و غزل سرایی و ادبیات و شعر میکشاند. پس هفتهای یک مرتبه جمع میشدند و با تشریفات و سخنرانی و هیجان، کتابهایی نظیر دیوان حافظ و مثنوی مولوی و یا مثلاً مفاتیحالجنان را میسوزاندند. من نمیگویم که شعر قدیم ما باید تبرئه شود، و نمیخواهم بگویم که یکی از بزرگترین آثار ادبی و هنری جهان است، بلکه میخواهم بگویم که این مسئله را طرح نمودهاند تا یک شعار کاذب و یک نقد کاذب و یک ایمان کاذب در جامعه ایجاد شود و در پناه آن عوامل واقعی و حقیقی انحطاط و بدبختی پنهان بماند ... .»2 در برابر این گونه «حافظ دان» های بیذوق و نسخه پرست، و یا حافظ ستیزیهای ناسنجیده، شریعتی خود، قدرت شایسته ای در ادراک ظرافت احساس و تفسیر اندیشه و آرمان حافظ نشان میداد. نقل یکی از این تفسیرها خود روشنگر این قدرت و توانایی است: «در این جهان پر از شگفتی و زیبایی، یکی «حافظ» است و دیگری «حاجی قوام» و در این گلگشت مصلی یکی با دیده حافظ مینگرد، و دیگری با چشمهای حاجی قوام، و در این مصلّی (نمازگاه) یکی متولی است و دیگری امام! آیا حافظ را که چشمهسار رکن آباد از آن اوست، این حق هست که مشتی از آن آب برگیرد و به سر و صورت تافته و غبار گرفتهاش بزند؟ و گر چنین اندیشه کند نه آن است که تا حاجی قوام فرود آمده است؟ و نه این که از آنچه از رکن آباد (هستی ـ جهان) از آن اوست غفلت کرده است؟»3
شیوه کار شریعتی در شناخت حافظ یک شیوه تاریخنگرانه است، و در نتیجه تحولات دورههای زندگی شاعری مانند حافظ را، انگیزه تحول اندیشه او میداند. البته او خود نیز در حیات فکری ـ اعتقادی خویش، دستخوش چنین تحولی بودهاست، و بارها به این حادثه در زندگی خویش اشاره میکند، و بیتردید در این یک مورد، حافظ را بر الگوی تحولات اندیشة خود سنجیده است:
«مردم عادت دارند که هر متفکر یا هنرمندی را یک وجود مجرد و ثابت تصور کنند، در صورتی که هر هنرمند یا متفکر یا فیلسوفی یک انسان است و انسان عبارت است از موجودی که در حال تغییر و دگرگونی است، و در حال طی مراحل مختلف زندگی است، و برای او در هر مرحله از زندگی یک نوع بینش و یک نوع برداشت وجود دارد. این است که وقتی میگوییم این شعر از حافظ است، مردم عادت ندارند بپرسند: کدام حافظ؟ و حافظ کی؟ حافظ جوان، حافظ پیر، یا حافظ دوره کمال؟»4 در این تعبیر، از تحول اندیشه و نوسانات زندگی حافظ، شریعتی با همه نکتهگیریها و اشارات انتقادآمیزی که بر جبرگرایی حافظ دارد، میتواند گاهی هم از خردهگیری او بر «وضع موجود» سخن گوید، و ظاهراً این دو شیوه اندیشه را در تناقض با یکدیگر نمیبیند «وقتی حافظ میگوید: «دستی از غیب برون آید و کاری بکند» نشان داده است که از وضع موجود راضی نیست، آنچه را که هست نپذیرفته است، و در جست و جو، یا لااقل در آرزوی تغییر وضع است.»5 در حالی که به اعتقاد شریعتی « در برابر جبر حتی معترض بودن غلط است » .6
6ـ شریعتی و حافظ: برای مقالهای که به موضوعی مانند «حافظ در نگاه شریعتی» میپردازد، یکی از مهمترین نکتهها، تأمل در بنیانهای اندیشه و سلوک اجتماعی ـ سیاسی آن دو، و مقایسه راهبردها و رهنمودهای آن دو با یکدیگر است.
ـ شریعتی یک روشنفکر دینی است که همة انتقادات او از دین رسمی تاریخ، برای اصلاح و احیای آن است در حالی که حافظ هیچ گاه چنین دغدغهای در زندگی خود نشان نمیدهد، و حتی در سراسر شعر خود یک بار هم دعوت به دین یا عرفان نمیکند، زیرا در اندیشة رندانة او جایی برای چنین دغدغههایی وجود ندارد.8 اگر از مسئله «ادرار شاه شجاع» هم بگذریم و مدیحهگویی در برابر قدرت سیاسی را که برای شریعتی تحملناپذیر بود، کنار بگذاریم، باید بگوییم که همة زندگی حافظ بر حول یک محور چرخیده، و آن «خود» خواجة شیراز بود، حتی اگر اندیشة او را نوعی اندیشة عرفانی نیز بخوانیم، باز هم با عرفانی اختصاصی، اشرافی ـ به تعبیر استیس ـ و خود محور روبهروییم که در آن اندیشیدن به زندگی و حال و روز تودههای مردم کاری است بیمعنی و یاوه! و چنان که دکتر سروش هم آورده است، حافظ فقط میگوید: «رندی و تنعم»:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار/غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟
***
ببـُر زخلق و چو عنقا قیاس کار بگیر/که صیت گوشهنشینان زقاف تا قاف است
در برابر، بنیان اندیشه و دلمشغولی بزرگ شریعتی، زندگی مردم بوده است. هر چند که او دغدغههای عرفانی و معنوی و حتی هنری عمیقتری داشت اما برای پرداختن به همین دلمشغولی بزرگ دغدغهها را برای مدتی نامعلوم دستخوش فراموشی کرده بود، تا زندگیاش بر گرد یک محور بچرخد، و آن زندگی انبوه انسانها بود: «این بیست سال که تمامی عمر حقیقی من بوده است، همه بر سر یک حرف گذشته است و برادههای حیاتم و ذرات وجودم و تکه تکة روحم و قطعه قطعة احساسم و خیالم و اندیشهام و لحظه لحظة عمرم، همه در حوزه یک «جاذبه» و مجذوب یک «مغناطیس» بوده است و بدین گونه همة حرکتها و تضادها و تفرقهها و پریشانیها، در من، یک «جهت» گرفتهاند و با یک «روح» زندگی کردهاند، و با این که جوراجور بودهام و گوناگون و پراکنده، و میان دلم و دماغم از فرش تا عرش فاصله بوده است، و احساس و اعتقاد و ذوق و اندیشه و کار و زندگیام، هر یک اقنومی دیگر و با جنس و فصلی دیگر، با این همه، همه یک «جور» بوده، و هم بر یک «گونه» و با یک «گرایش» ... و همه پیکرة واحد یک «توحید» گرفتهاند و همه منظومة یک «هیأت» و یک «جاذبه» و یک «آفتاب» و این همان یک حرف بود، همان که تمامی عمر حقیقیام بر سر آن رفت و همان که زبانم و قلمم جز آن یک حرف نگفت و ننوشت و نمی دانست ...» و آن یک حرف: مردم!9
- شاید بتوان گفت که تنها همانندی و همجواری اندیشة حافظ با شریعتی در طرح برخی دغدغههای وجودی و فلسفی است که در هر دو حاصل تأملات عمیق در فلسفة هستی و وضعیت انسان در آن است، اما این شباهت فقط تا حد طرح اینگونه دغدغههاست، و بعد از آن راهبردی که برای بیرون آمدن از آن ارائه میشود، تفاوت بسیار با یکدیگر دارد. شریعتی به یقین میپیوندد و دعوت به ایمان دینی میکند، و در این کار، ارتجاع و دروغ قدرت آن را ندارند که او را در دست یافتن به گوهر دین و حقیقت آن بلغزانند:
«به من میگویند که: اگر دست از این و تبلیغ آن بکشی و به میان روشنفکران بازگردی بت روشنفکران میشوی، بویژه که امروز این دستاویز ارتجاع و دروغ است و نمایندگان آن پیوسته در کنار قدرت سیاسی و رویاروی تو ایستادهاند! اینان چه میدانند که تفاوت دینی که من از آن سخن میگویم با دینی که این اشباه الرجال دارند تا کجاست؟ من امروز به چنان یقینی در دین دست یافتهام که همة این نیرنگ و دروغها را مانند خس و خاشاکی بر روی اقیانوس دین میبینم و در نتیجه نه تنها این دروغ و تزویر در ایمان و یقین من کمترین تأثیری ندارد، بلکه ... من کوچکترین تردیدی در آنچه که بدان دست یافتهام نخواهم کرد.»10 اما حافظ همین ارتجاع و دروغ را دستاویزی میکند برای گریز از دین، بیآن که خود را ملزم به تفکیک آنها از حقیقت دین بداند:
کردار اهل صومعهام کرد میپرست/این دود بین که نامة من شد سیاه ازو
***
میخور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب/چون نیــک بنگـری همه تزویـــر میکننـد
البته شعر حافظ نشان میدهد که او قدرت وقوف بر دو رویة دین یعنی دین دروغ و دین راستین را داشته است، و مسلمانی را آیینی جدا از سالوس و ریا میدانسته است:
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود/تا ریا ورزد و سالوس مسـلمان نشـــــود!
اما با همة این قدرت وقوف و هوشیاری در تفکیک دروغ و حقیقت، سرانجام راهبرد و رهنمودی که در پیش میگیرد، گریز از دین و دعوت به رندی و مستی است:
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن/مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند
*مجموعة این تفاوتها، از حافظ و شریعتی دو هویت و دو منش متفاوت پدید آورده است که گاهی هیچ گونه شباهتی با یکدیگر ندارند. شریعتی مانند عقاب بود، اما عقابی که حتی طعمهاش را هم در آسمانها میجست و نه در روی زمین:
«در میان غوغای زندگی، ندایی از عمق فطرتم مرا بیامان ندا میداد که: مشنو، به هیچ آوازی (یا دعوتی) گوش مده. از میان بیشمار رنگهای فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز آبی پاک آسمان ندوختم ... (زیرا)جهان برایم هیچ نداشت و من دلیر، مغرور و بینیاز، اما نه از دلیری و غرور و استغناء، که از «نداشتن» و «نخواستن»؛ زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشتتر از آن که دلم بر آن بلرزد. هستی تهیتر از آن که «بهدستآوردنی» مرا زبون سازد و من تهیدستتر از آن که «از دستدادنی» مرا بترساند.»11 اما حافظ با آن که گهگاه بر دنیای سربلندی و غرور چشم میگشود و سر فرود آوردن در برابر دو جهان را دون شأن رندانة خود میدانست، غالباً با ستایش قدرت سیاسی و سجده در آستان شاهان، همة گردنکشیهای خود را از یاد میبرد و آن همه فخر و غرور را بر خاک میریخت و غلام سر به راه شاه شجاع یا وزیر او میشد:
جبین و چهرة حافظ خدا جدا نکناد زخاک بـارگـه کبـریای شـاه شجاع به بندگان نظری کن به شکر این نعمت که من غـلام مطیعـم تو پادشاه مطـاع
شریعتی و حافظ در دو دنیای متفاوت زیستهاند و دو اندیشة متفاوت داشتهاند. از این رو کسی که از چشمانداز استغنای انسانی و سرکشی در برابر جاذبههای حقیر به این دو گونه سخن مینگرد، آرمان شریعتی را در چنان اوجی مییابد که سنجیدن حافظ را با او بیوجه میبیند و در برابر، آن که در زندگی به رندی و کام میاندیشد، اندیشههای شریعتی را بلند پروازیهای خامی میشمارد که هیچ گاه ارزش آن را ندارد که کسی بدانها بیندیشد!
این دو حوزة اندیشه، دو اهتمام جداگانه پدید آورده است که نادیدن تفاوت آنها، کار یک پژوهش و سنجش را ناتمام میگذارد.
|