سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحلیل موضوعات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی

جنایات صدام 1

میخائیل رمضان، معلم ساده‏ای بود که به خاطر شباهت شگفتی‏‎آورش به صدام، توسط یکی از نزدیکانش به حزب بعث معرفی می‎شود. او توسط یک جراح آلمانی به نام دکتر «هلموت ریدل» تحت عمل جراحی پلاستیک قرار می‏گیرد تا کوچکترین تفاوتهای صورتش با صدام اصلاح شود. میخائیل رمضان با این شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصه‏های اجتماعی، سیاسی و نظامی بازی کند. او در کتاب خاطرات خود که هم اینک گزیده‏هایی از آن را خواهید خواند، اسرار زیادی را فاش می‏کند. او حتا با حسنی مبارک (رئیس جمهور مصر) و یاسر عرفات (رهبر معدوم فلسطینیان) ملاقات می‏کند، بدون اینکه آن دو پی ببرند که او صدام واقعی نیست. شبیه صدام از جبهه‏های جنگ عراق با ایران و روزهای اشغال کویت، دیدارهای متعددی داشته است. میخائیل رمضان چندی پس از اشغال کویت توسط ارتش صدام، از عراق می‏گریزد و به ایالات متحده پناهنده می‎‏شود. وی اکنون ساکن نیویورک است.

در دههء هفتاد میلادی، با ورود صدام به صحنهء سیاست عراق به عنوان شورای فرماندهی انقلاب و معاون احمد حسن‏البکر، به تدریج دچار گرفتاری شدیدی شدم. این مسئله به خاطر شباهت زیادی بود که میان من و صدام وجود داشت و به حد هم‏شکلی می‏رسید. من در سال 1944 در یک خانوادهء متوسط در کربلا به دنیا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنیا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به این شغل اشتغال داشتم.

در هر مجلسی که در کربلا وارد می‎شدم، همه لب از سخن می‏بستند و نگاههای همراه با ترسشان جلب من می‎شد؛ تا اینکه یک نفر از افراد حاضر که مرا می‎شناخت، به اطلاع آنها می‏رساند که من صدام نیستم؛ بلکه «میخائیل رمضان» ام.

دردها و رنجهای من هنگامی بیشتر شد که تلویزیون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت دیدار از روستاها، مدارس، خانه‏ها، بیمارستانها و شرکت در کنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلویزیون حاضر گردید. عبارت «جناب معاون» دیگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او برای من به یک مشکل واقعی تبدیل گشته بود. اولین گام در این راه، توسط «اکرم سالم الکیلانی»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و کارمند دون پایه‏‎ای بود که برای ارضای تمایلات نفسانی و جلب توجه صدام، این موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.

در سال 1977، بعد از آنکه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار کرد. وقتی وارد دفتر مخصوصش شدم، شدیدن دچار شگفتی شد، تا جایی که این شباهت زیاد، او را مات و مبهوت کرد. در طی دیدار با او، به من پیشنهاد کرد که خدمتی به او بنمایم که در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو می‏‎توانی مردم عراق را از دیدارهای تفقدی من بهره‏مند کنی و اوقات باارزشی برایم فراهم آوری.»

پس از موافقت من با این خواسته که چاره‏ای جز قبول آن نبود، در اختیار بخش ویژه‏ای قرار گرفتم و اجازهء خروج از این بخش را به جز در مواقع بسیار ضروری، آن هم با قیافهء ناشناخته، نداشتم. بینی من که کوچکتر از بینی صدام بود، تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ به نحوی که از نظر حجم، مطابق بینی صدام شد.

افسرانی که از ادارهء استخبارات به ریاست «محمد الجنابی»، بر آموزش و تعلیم من نظارت داشتند تا در حرکات و سکنات و شیوهء سخن گفتن، به کار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام می‎شد، شبیه او شوم. صدام شخصن بر این امور که چندین ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و کسی جز تعداد اندکی از ماموران ویژهء استخبارات، محافظان شخصی صدام، و عدی (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.
  دیدار با صدام
هنگامی که از طرف صدام برای دیدار با او احضار شدم، تصور نمی‏کردم این ملاقات این همه وقت از من بگیرد و آن همه مرا به زحمت بیندازد. من و شوهر خواهرم (اکرم)، به مدت چهار روز در یک آپارتمان در داخل قصر ریاست جمهوری اسکان دادند. در این مدت منتظر دیدار با صدام بودیم. این آپارتمان بسیار وسیع و مجلل بود. افراد خدمتکار برای ما هرگونه غذا و پوشاکی که می‏خواستیم، فراهم می‏کردند. در روز پنجم، یک دستگاه اتومبیل ویژه برای بردن ما نزد صدام در جلوی آپارتمان حاضر شد. ساعت دقیقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبیل مرسدس بنز شدیم و اتومبیل از مقابل مکانی که من در آن ساکن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقیقن به محل ویژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبیل با سرعت بسیار بالا حرکت کرد و در مقابل ساختمان قصر ویژهء صدام توقف کرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقی راهنمایی کردند و ما را تنها گذاشتند. مدتی بعد، افسری مافق از بقیه، با چهره‏ای دراز و پهن و ترسناک نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت می‏کرد. رو به من کرد و گفت: «شما باید میخائیل رمضان، شبیه جناب رئیس جمهور باشید؟»

گفتم: «بله، من همانم»

گفت: «جناب رئیس می‏خواهند با شما ملاقات کنند؛ اما در صورتی می‏توانید ایشان را زیارت کنید که شما هم همان مراحلی که بقیه برای دیدار با وی طی می‏کنند، پشت سربگذارید:

1- بازرسی از سر گرفته تا نوک انگشتان پا.

2- بیرون آوردن تمام لباسها و پوشیدن لباسهای دیگری به جای آن.

3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مایع ضدعفونی کننده)

این اقدامات برای من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم که همان معاینات پزشکی بود، آغاز شد. پزشکی احضار شد و شروع به معاینهء ما کرد تا نسبت به نبود هرگونه سم یا میکروبی که ممکن است حامل آن باشیم و صدام در طی دیدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.

پس از طی این مراحل، همان افسر ترسناک ما را به سمت اتاق صدام هدایت کرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شدیم. حالا من رو در روی صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتیم. صدام هنگامی که نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب کرد. من این حالت را در او به وضوح ملاحظه کردم. در حالی که نمی‏توانست باور کند انسانی تا این اندازه شبیه اوست، به من خیره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد که متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشینیم. دفتر از نظر شکوه و جلال، شبیه به قصرهای افسانه‏ای بود که در داستانها دربارهء پادشاهان قدیم آورده بودند. دیوارهای دفتر به سبک دیوارهای پادشاهان قدیم فرانسه مزین شده بود؛ به نحوی که رنگها با هم متناسب بوده و از زیبایی خاصی برخوردار بودند. بعضی از نقاط این دیوارها، آن طور که بعدن متوجه شدم، با طلا پوشیده شده بودند. همهء اسباب و وسائل این دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهای خارجی بودند.

صدام گفت: «راحت باشید، بنشینید، بنشینید.»


صدام و دخترش

با همهء اینها، آن روز دچار ترس و وحشتی شدم که در طول عمرم تجربه‏اش نکرده بودم. صدام برای کسی که بار اول او را می‏‎بیند، خیلی ترسناک نیست؛ اما سابقهء اوست که باعث رعب و وحشتی می‎شود که بر آن دفتری که ما در آن قرار داشتیم، سایه افکنده بود. می‏ترسیدم سخنی به زبان آورم که حاکی از حماقت من باشد. من می‏ترسیدم؛ اما اکرم کاملن در جای خودش منجمد شده بود.

صدام سر سخن را باز کرد و با لبخند مکارانه‏ای از من پرسید: «میخائیل، مادرت اهل کجاست؟»

جواب دادم: «جناب رئیس جمهور، مادرم در کاظمین متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»

صدام با مکر و حیله پاسخ داد: «امکان دارد پدرم از کاظمین دیدار کرده و با مادر تو ملاقاتی داشته باشد! این مسئله شباهت زیاد ما را تفسیر می‏کند.» (او این عبارت را با کلمات بسیار زشتی بیان کرد که من در اینجا نمی‏توان آنها را بنویسیم.)

با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممکن است همین طور باشد، جناب رئیس!»

افراد حاضر در دفتر، از جمله اکرم، با صدام که از ته دل می‏خندید، هم‏‎صدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.

برعکس صدام، عدی انسانی احمق و به علاوه بسیار مغرور است. تصور کنید حماقت با غرور همراه شود؛ عدی چنین انسانی بود. عدی از نظر جسمانی، بلندقامت و لاغر است و بیشتر ویژگیهای مادرش را دارد. بینی‏اش خیلی باریکتر از صدام است، اما چشمان عمیق و نافذ او شبیه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسیار شدید از عدی در دلم ایجاد شد. و این تنفر با گذشت زمان، بسیار بیشتر گردید.

خدمتکاری همراه با پاکت بزرگی از سیگار برگ هاوانا به صدام نزدیک شد. صدام سیگاری برداشت، سپس من و اکرم نیز سیگاری برداشتیم. صدام گفت: «اطلاع داری که کارهای معمولی روزانهء ما خیلی زیاد است و من می‎دانم ملت عراق، عاشق رئیس جمهورشان هستند! اما مسئولیتهایم به حدی زیاد است که وقت کافی برای اینکه در میان ملتم باشم، ندارم. به همین خاطر، شما می‏توانید به رئیس جمهورتان کمک کنید. شما با حضور در مراسم و مناسبتهای مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگی خواهید کرد.»

در حالی که نگرانی شدیدم را پنهان می‏کردم، جواب دادم: «بله، همین طور است که حضرت عالی می‏فرمائید؛ اما من دقیقن چه خدمتی می‏توانم انجام دهم؟»

صدام با تعجب گفت: «تو خیای کارها می‏توانی انجام بدهی. می‏توانی از بیمارستانها دیدار کنی، به محله‏های محروم بغداد بروی و به بچه‏های در مدارس سرکشی کنی. این امر، بسیاری از مردم را خوشحال خواهد کرد. میخائیل، اگر بتوانی چنین کارهایی بکنی، از تو تقدیر خواهد شد.»

ظاهر قضیه، یک تقاضا بود. اما من خیلی باید احمق می‏بودم تا درک نکنم هیچ راهی جز موافقت ندارم. بنابراین گفتم: «اگر حضرت عالی تمایل به این امر دارید، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»

صدام با خوشحالی گفت: «شک نداشتم که تو قبول خواهی کرد. علیرغم گفتهء عدی، امکان ندارد کسی قیافه‏اش کاملن شبیه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»

صدام قبل از آنکه به حرفهایش ادامه دهد، بار دیگر سیگار خواست. او به این کار عادت کرده بود. روزانه حدود صد نخ سیگار برگ هاوانا می‏کشید و بسیار اندک اتفاق می‏افتاد که یکی از آنها را چند دقیقه در دست داشته باشد و تا آخر بکشد. صدام وقتی صحبت می‏کرد، به هیچ یک از خصوصیات خودش اشاره‏ای نمی‏‎کرد. او از این کار امتناع می‎کرد؛ اما این بار از دوران جوانی‏‎اش با افتخار سخن می‏گفت. دوران کودکی صدام در پرده‎‏ای از ابهام است. صدام ادعا می‏کرد در 28 آوریل 1937 در روستای «الجویش» نزدیک تکریت به دنیا آمده است. این شهر تقریبن 600 سال قبل، از جانب عده‏ای مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمه‏های کشته‏ها، مجسمه‏ها ساختند.

صدام ادعا می‏کرد که پدرش حسین المجید، هنگام تولد او از دنیا رفته است. اما در واقع این ادعا، پوششی برای مولود نامشروعی است که کسی از هویت پدر او اطلاع دقیقی ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حدیثهای زیادی است که برخی از آنها حقیقت دارد و خلاصهء آنها اینکه صدام فرزندی نامشروع است؛ اما اصل حکایت این است:

اهالی روستایی که صدام در آن به دنیا آمد، دچار فقر شدیدی بودند. از این رو مجبور بودند تولیدات خود مانند لبنیات را برای فروش به شهر نزدیک روستایشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نیز برای فروش محصولات خود و خرید نیازمندی‏های خانواده به این شهر رفت و آمد می‏کرد. طبق معمول، در یکی از روزها به شهر آمد و یکی از تجار یهودی ساکن در آن شهر، او را دید و شیفتهء جمال او شد. آن طور که می‏گویند این زن بسیار زیبا بوده است. صبحة در قبال دریافت مبلغ قابل توجهی، هر شب خودش را در اختیار آن فرد می‏گذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر می‎برد و سرانجام از وی حامله می‎شود.

صبحة چندین بار می‎خواهد سقط جنین کند، اما موفق نمی‎شود؛ به همین دلیل نام این جنین را صدام می‏گذارد. هنگامی کار به افتضاح می‏کشد و موضوع آشکار می‎شود، پدر صبحه، به فکر چاره می‏افتد و او را به عقد ازدواج یک مرد عقب‏‎ماندهء ذهنی به نام حسین درمی‏آورد و بعد از مدتی، این مرد را می‏کشد تا سخنی نگوید و خانواده رسوا نشود.

من معتقدم که این قصه واقعیت دارد؛ زیرا ساجده (همسر صدام) هنگامی که صدام با یک خانم چشم پزشک زیبا به نام «سمیره» ازدواج کرد، اشارهء گذرایی به این موضوع کرد. این ازدواج موجب اختلاف خانوادگی بزرگی شد؛ به نحوی که میان عدنان خیرالله و خیرالله طلفاح و ساجده از یک سو و صدام از ناحیهء دیگر، مشاجراتی رخ داد. بنابراین صدامم همانطور که همه می‏گویند، بی‏پدر است و به همین خاطر، مخالفان عراقی، او را صدام تکریتی می‏‎نامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب کردن وی به مادره بیوه‏اش صبحه طلفاح که بعدن با ابراهیم حسن تکریتی ازدواج کرد، برای او اهانت مستقیمی به حساب می‏آمد.

صدام از ابراهیم حسن تکریتی متنفر بود. وی به صدام مرتب توهین می‏کرد. ابراهیم، انسان پست و حقیری بود. القاب تحقیرآمیز زیادی داشت که محترمانه‏ترین آنها ابراهیم کذاب (ابراهیم دروغگو) بود و تا سالخوردگی به همین لقب شهرت داشت.

تاریخ تولد صدام نیز ساختگی است؛ زیر تا سال 1975، تاریخ ولادت کودکان در عراق ثبت نمی‎‏شد. تاریخ تولد متولدین ژانویه تا جولای، در ماه جولای تحت عنوان متولد نیمهء اول سال و تاریخ تولد کسانی که از جولای تا ژانویه به دنیا می‏آمدند، تحت عنوان متولد نیمهء دوم به ثبت می‏‎رسید. در واقع صدام در نیمهء دوم سال 1939 به دنیا آمد و پس از ازدواج اولش تصمیم گرفت دو سال به سن خود اضافه کند تا با همسرش ساجده خیرالله، هم‏سن و سال شود؛ زیرا در عراق این یک امر نامتعارف است که مردی با زنی بزرگتر از خود ازدواج کند. به همین خاطر و به خواستهء خودش، تاریخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوریل ثبت گردید.

صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصی درازمدت بگیرم؛ اما دیگر هیچگاه به کلاس درس بازنگشتم. همچنین دستور داد که یک دستگاه آپارتمان مجلل دولتی در بغداد در اختیارم بگذارند. پس از آن، او به این ملاقات پایان داد و آن مکان را ترک کرد.

آپارتمان را تحویل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه که دوستش داشتم، ازدواج کردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصی، می‏بایست به قصر ریاست جمهوری می‏رفتم تا در آنجا هر روز رفتارهای صدام را بادقت تمرین کنم.

صدام کیست؟
همانطور که دانستیم، صدام فرزندی نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبایل عرب، باید دختر خطاکار کشته می‎شد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبیله پاک شود، اما مادر صدام را به ازدواج یک عقب‎‏ماندهء ذهنی درآوردند تا فرزندی که در راه است، مشروعیت ظاهری پیدا کند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود که همان ابراهیم حسن تکریتی باشد، ازدواج می‏کند. ابراهیم حسن در بین مردم العوجه (روستای محل تولد صدام) و تکریت به خباثت معروفیت داشت. از آنجایی که ابراهیم حسن از صدام تنفر داشت، وی به منزل دائی‏اش خیرالله طلفاح فرستاده می‎شود. خیرالله طلفاح در شورش سال 1941 علیه سلطنت خاندان هاشمیان، فیصل دوم، شرکت می‎کند و در پی شکست این قیام به زندان می‏آفتد. بعد از مدتی از زندان آزاد می‎شود و به سرقت در کوچه و بازار و تجارت غیرقانونی (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت می‎ورزد.

صدام در چنین محیط کثیفی بزرگ شد. بی‏پدر و نامشروع به دنیا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، میله‏ای آهنی بود که آن را هیچگاه از خود جدا نمی‏کرد زیرا هنگام دعوا در مدرسه و خیابان به دردش می‏خورد. هنگام بازگشت از مدرسه نیز صدام با آن به سگها و گربه‎ها حمله می‏کرد. صدام جز این چماق آهنی، به کسی اعتماد نداشت، و به همین دلیل خشونت ذاتی‏اش، نه دوستی داشت نه رفیقی.

در سال 1955، خانوادة دائی صدام به همراه او به بغداد نقل مکان می‏کنند و در محله‏ای ساکن می‏شوند که گروهها و دسته‏های مختلف بر همهء راهها و مقدرات این محله تسلط داشتند و همیشه در میان آنها نزاع و درگیری بود و در اکثر اوقات، این درگیری‎ منجر به خون‏ریزی می‏شد و کشتن در میان آنها عادت مرسومی بود.

اولین جنایتی که صدام مرتکب شد، این بود که به تحریک و درخواست دائی‏اش خیرالله طلفاح که او را بزرگ کرده بود، اقدام به قتل دائی دیگرش به نام سعدی نمود. میان خیرالله با برادر بزرگش سعدی در مورد اموالی که باهم سرقت کرده بودند، اختلاف ایجاد شده بود. این قضیه در زمانی رخ داد که صدام تقریبن 20 ساله بود.

صدام برای ادامهء تحصیل به دبیرستان الکرخ رفت، اما تحصیلات خود را نتوانست به پایان برساند و پس از شکست در تحصیل، به حزب بعث پیوست. این حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنایتکاری بود که مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام که حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالکریم قاسم (رئیس جمهور مردمی و محبوب عراق) را ترور کند، در این عملیات، به صدام، ماموریت دست دومی داده شده بود که عبارت از مراقبت از راهی منتهی به محلی که می‏بایست عملیات ترور در آن انجام گیرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائینی در حزب بعث بود. در جریان این ترور، گلوله‏‎ای به پای صدام اصابت کرد. صدام از محل حادثه فرار کرد و مخفیانه به سوریه رفت. او مدت شش ماه در سوریه اقامت داشت. در این مدت، ملازم و همنشین بنیانگزار حزب بعث - میشل عفلق - کمونیست بود؛ و از آن زمان بود که میشل عفقل، رهبر سیاسی و معنوی صدام گردید.

صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنکه به دروغ برای او گواهی پایان تحصیلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشکدهء حقوق مصر راه یافت؛ اما به علت بی‏سوادی، تا زمانی که به عراق بازگشت، نتوانست تحصیلات خود را در این دانشکده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعی و اندکی که در عملیات ترور ناموفق عبدالکریم قاسم ایفا کرد، این نقش، مسیر پیشرفت او را در حزب همواره و آیندهء سیاسی‏اش را بیمه کرد.

سال 1963، حزب بعث به رهبری احمد حسن البکر تکریتی موفق شد حکومت مردمی عبدالکریم قاسم را سرنگون کند؛ در نتیجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائی‏اش ساجده خیرالله طلفاح ازدواج کرد.

در این مقطع، صدام بدترین جنایتها را در حق مردم عراق مرتکب شد. او در جنایتهایی مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهی که «پاسداران ملی» نامیده می‎شدند، شرکت نمود. اما این مرحله مدت زیادی ادامه نیافت و حاکم جدیدی به نام عبدالسلام عارف روی کار آمد و احمد حسن البکر و حزب بعث را کنار زد. عبدالسلام عارف از بعثی‏ها انتقام سختی گرفت و زندانهای عراق را از اعضای این حزب توطئه‏گر و خائن پر نمود. این بار صدام به اتهام اقدام علیه رهبر جدید کشور، دستگیر شد؛ اما توانست از زندان بگریزد و تا سال 1968، زمانی که بار دیگر بعثی‏ها قدرت را در دست گرفتند، مخفی ماند.


در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئیس جمهور عراق بود. او پس از کشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جریان یک سانحهء هوایی در سال 1966، به ریاست جمهوری عراق رسیده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعیفی بود و درایت و تجربهء لازم را برای حکومت بر یک کشور خاورمیانه‏ای مانند عراق نداشت. علاوه بر این، همیشه مست بود. این مسائل، راه را برای به دست گرفتن قدرت توسط بعثی‏ها هموار کرد.


مرحوم ژنرال عبدالکریم قاسم

صدام با بازگشت بعثی‏ها به قدرت، تحت عنوان معاون شورای فرماندهی انقلاب، به صحنهء سیاست بازگشت. اولین ماموریت او، ریاست کمیته‏ای به نام کمیتهء تحقیق بود. این کمیته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهایة» مستقر گردید و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسیدن به قدرت، فجیع‏ترین جنایتها از جمله شکنجه و کشتن افراد بسیاری را مرتکب شد. هزاران تن از کسانی که به آنها اتهام دشمنی با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان یا داخل سلول به طرز فجیعی کشته شدند؛ هزاران نفر دیگر در میادین بغداد و میادین دیگر شهرها به اتهام جاسوسی برای اسرائیل، آمریکا و ایران به دار آویخته شدند. تعداد زیادی نیز در حوضچه‏های اسید انداخته شدند و عدهء دیگری نیز زنده زنده سوزانده شدند.

قتل احمد حسن البکر
صدام، همهء رقبای خود در قدرت، حتا شخص اوّل حکومت، احمد حسن البکر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء برکناری او از قدرت را طراحی کرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بیانیه‏های رسمی، احمد حسن البکر در 16 ماه مه 1979 دچار سکتهء قلبی شد؛ اما حقیقت این است که او در اثر مسمومیت از دنیا رفت.

پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حکومت شد و بدون هیچ مخالفتی، نزدیکان و عشیرهء او، مناصب مهم و اصلی را تصرف کردند و تمام زبانها لال گردید. صدام با عراق و مردم آن، هر طور که می‏خواست رفتار می‏‎کرد و هیچکس نمی‏توانست علیه او سخنی بگوید. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وی می‏گفت این سرزمین ملک اوست. به سرعت زندانهای عراق، پر از زنان و مردان عراقی شد. اطرافیان پست او، آبروی مردم را بر باد دادند، اما هیچکس یارای اعتراض نداشت.

دیدار بدل صدام از زندان
روزی صدام به من مأموریت داد تا از یکی از زندانها دیدار کنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانیان؛ بلکه برای ارعاب فعالان در زندان تا دریابند که صدام بنا به تعبیر خودش، همیشه بالای سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدیر زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعیت زندان و پاسخ مدیر به سوالهای من، او بدون هیچ مقدمه‎ای خطاب به من گفت: «جناب رئیس، امروز زن بسیار زیبایی را به زندان آورده‏اند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالی باشد.» او این عبارت را بدون هیچگونه شک و شبهه‏ای به زبان آورد؛ چون می‏دانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسی، بلکه برای تنبیه برخی از زنان زندانی، متعرض آنها می‎شود. به او گفتم: «کجاست و چرا تا حال در این باره حرفی نزدی؟» و به همان شیوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئیس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالی یکی از شهرهای جنوب عراق و از یک عشیرهء معروف بود. چند سؤال از او کردم و به مدیر زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانید . . . فعلن با او کاری ندارم.»
تصفیهء اطرفیان و دوستان سابق
صدام برای تسلط بر مقدرات عراق و از بین بردن رقبای خود، راه فریب، پستی و رذالت در پیش گرفت. صدام تبهکاران و جانیان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به کار گرفت. از آنها برای تعلیم جلادان خود که جنایتهایشان فوق تصور است، استفاده کرد. یک نمونه از رذالت و فرومایگی صدام، نحوهء رفتار او با رفقایش در عملیات ترور عبدالکریم قاسم بود. عبدالکریم قاسم که از این ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو کرد. در حالی که صدام، پس از قدرت‏یابی، به حساب تک‏تک آنان رسید و اقدام به تصفیهء آنها کرد. اگر صدام بویی از انسانیت و شرافت برده بود، حداقل با رفقایش با همان تسامح و مدارایی برخورد می‏کرد که شخص مورد سوء قصد در این عملیات با آنها رفتار کرد.

مرحوم عبدالکریم قاسم در شبی که بنا بود شرکت‏کنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طریق رادیو و تلویزیون اعلام کرد که از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو می‏کند. بدین ترتیب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالکریم قاسم هم از خانوادهء راننده‏ای که در این عملیات کشته شده بود، عذرخواهی کرد و با کسانی که به او تعدی کرده بودند، این گونه رفتار کرد؛ اما صدام، رفقای خود، یعنی همان کسانی را که موقعیت حزبی‏شان بالاتر از او بود، یکی پس از دیگری از میان برداشت. افراد نامبردهء زیر، از جملهء کسانی هستند که به دستور صدام به طرق مختلف قربانی شدند:

1- فؤاد الرکابی: مؤسس حزب بعث در عراق و نمایندهء حزب در اولین دولتی بود که بعد از 12 جولای 1968 تشکیل شد. الرکابی در حالی که 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالی ناصریه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسی برای آمریکا متهم کرد و در زندانی واقع در شرق بغداد حبس کرد. سپس یک زندانی دیگر به نام عبداللطیف السامرائی را که زنی را به قتل رسانده بود، مأمور کرد تا الرکابی را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائی با کاردی که مسئولان زندان در اختیارش گذاشته بودند، الرکابی را مضروب کرد. امکان کمک به الرکابی در بیمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روی تخت به حال خود رها سازند تا کشته شود.

2- ایاد سعید ثابت: عضو فرماندهی منطقه‏ای حزب بعث بود. او دریافته بود که رسیدن صدام به قدرت، زندگانی‏اش را با خطر روبه‏رو می‏کند. از این رو عراق را ترک کرد. صدام حکم اعدام او را صادر کرد؛ ولی تلاشهای دستگاه اطلاعات عراق برای ترور این شخص، ناکام ماند.

3- سعدون البیرمانی: در یک تصادف ساختگی اتومبیل، او و همسرش کشته شدند.

4- سمیر عزیز النجم: صدام او را به خود نزدیک گردانید و به عضویت در فرماندهی منطقه‏ای حزب ارتقاء داد؛ اما در یک سانحهء هوایی عمدی، او را از بین برد.

5- خالد علی صالح: این شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعید به سر می‏برد.

6- سلیم الزیبق: صدام به او سم تالیوم خورانید و در اثر مسمومیت از دنیا رفت. در آن هنگام گفته شد که مبتلا به سرطان بوده که ابدن صحت نداشته است.

7- عبدالکریم الشیخلی: در 8 آوریل 1980 در حالی که بازنشسته شده بود، با شلیک گلوله ترور شد.